سکوت در مقابل نسل کشی و این همه جنایات بی شرمانه آن هم علیه زنان و کودکان بی دفاع غزه خود کمکی بزرگ به رژیم کودک کش ، این سگ هار و گرگ وحشی محسوب می شود....
بشریت باید عکسالعمل نشان بدهد و من و تو عضوی از این مجموعه ی انسانی هستیم ...
الموت الاسرائیل
اللهم العجل لولیک الفرج
گر بدانید چقدر از دیدن این صحنه ناراحت می شوم.
دختری با لباس های تنگ و چسبان و موهایی شبیه کوهان شتر ....در کنار مادری چادری!
حتما از این صحنه ها هزار بار در خیابان دیده اید....جای بسی تاسف است.
باور کنید بعضی مادر ها خودشان زیر ابرو های دخترشان را بر می دارند.
باور کنید بعضی مادر ها خودشان موهای دخترشان را از زیر روسری بیرون می ریزند.
باور کنید بعضی مادر ها خودشان برای دخترشان لوازم آزایش می خرند.
وقتی هم که به آن ها می گوییم : خانم چرا این کارها را می کنید ؟
در جواب می گویند:
به خاطر اینکه زودتر برایشان شوهر پیدا شود!!!
آخر مگر شوهر پیدا شدنی ست؟
تا به حال چند نفر رادیده اید که با بی حجابی شوهر پیدا کرده باشند؟
تا به حال چند نفر را دیده اید که با بی عفافی خوشبخت شده باشند؟
مادر عزیز!
خانم عزیز!
دختر تو مثل طلاست...
آیا طلا فروشی را دیده ای که طلاهایش را در خیابان به نمایش بگذارد تا فروشش بیشتر شود؟
هرکس که این صحنه را ببیند می گوید:حتما طلای واقعی نیست که روی زمین ریخته اند وگرنه حتما حفاظی داشت.
مادر من !!!
خریدار طلا ، طلا را از توی کوچه و خیابان نمی خرد.
با این کار ها ارزش طلایت زپرا پایین نیاور!!!
نیمه شب با هم سوار موتور هوندا 250 شدیم و رفتیم سمت اروند .معمولاً برای سرکشی به پست ها این کار را انجام می دادیم .
اما آن شب فرق می کرد .
رفتیم به سراغ یکی از خاکریز های به جا مانده از دوران جنگ. آسمان پرستاره حاشیه اروند و نخل های آن صحنه زیبایی ایجاد کرده بود . یاد شب عملیات در ذهنم تداعی شده بود.
مدتی باهم راه رفتیم. سید ساکت بود و فکر می کرد.
بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد. مشت او پر از خاک بود . رو به من کرد و گفت:
« مجید امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و ببریم تو شهرها!»
معنی این حرف سید را نمی فهمیدم . خودش توضیح دادو گفت:« تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه به کوچه ، مسجد به مسجد ، مدرسه به مدرسه ، دانشگاه به دانشگاه کار کنیم. باد بریم دنبال جوان ها . باید پیام این هایی که توی خون خودشون غلتیدند را ببریم توی شهر»
گفتم :«خب اگه این کار رو بکنیم ، چی می شه!؟»
برگشت به سمت من و با صدایی بلندتر گفت:« جامعه بیمه می شه. گناه در سطح جامعه کم می شه.مردم اگه با شهدا رفیق بشن، همه چی درست می شه.اون وقت جوان ها می شن یار امام زمان ( ارواحنا فداه).»
بعد شروع کرد به توضیح دادن : « ببین ، ما نمی تونیم چکشی و تند برخورد کنیم. باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمان را انجام بدیم . باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که مارا دعوت کنند . باید خودمان برویم دنبال جوان ها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم ، بی فایده است . کلام ما تأثیر نخواهد داشت .»
اون شب بیاد موندنی گذشت. فراموش نمی کنم سید می گفت:« من فرصت زیادی ندارم. به این آسمان پر ستاره اروند من بیشتر از سی سال عمر نمی کنم!اما از خدا خواسته ام به من توفیق کار برای شهدا را بدهد.»
شــادی ارواح طیبــــه شهدا «صلـــــــــوات»
داستان از آنجا شروع شد که...
تو اسم تمام هرزگی هایت را آزادی گذاشتی . . .
و من از آنجا بی غیرت شدم که...
فکر میکردم به تمدن رسیده ام !
---
فدای اون روی ماهت
واقعا دلت برا اون لحظه های
با خدا بودن
تنگ نشده...؟
واسه اون حجاب ناز دوران کودکی؟
آهای گل پسر...
دلت واسه اون غیرت دوست داشتنیت تنگ نشده که...
وقتی می خواستی
با یک خانم حرف بزنی...
این پا و اون پا میشدی...
لپ های نازت گل مینداخت..
زبون گلت لکنت می گرفت...
ولی الان اسمشو گذاشتی لارج بودن...!
درسته...؟
---
صلوات